بچه که بودم مادرم می گفت تو دونه های انار به دونش بهشتیه!
هیچکی ام نمی دونه کدومه
تو همون عالم بچگی انار شد اسرار آمیزترین خلقت خدا برای من
از شوق اینکه اون دونه های بهشتیه همیشه با لبخند و ذوقدونه های انار و می گذاشتم تو دهنم
حالا که بزرگ شدم فکر می کنم خدا دلش میخواسه با همون اناربهم یاد بده وقتی دونه دونه اتفاق های خوب و بد رو میاره تو زندگیم من از همونلبخند ها تحویل نگاه مهربونش بدم
چون یکی از همین اتفاقا می تونه بهشتی ترین اتفاق زندگیمبشه
اون دونه بهشتیه بچگیهام بهونه بود تا من راز تک تک یاقوت های دل انار ترک خورده رو بدونم
گفت چند تا دو سم داری؟
گفتم یکی
ابروهاشو تو هم کشید اخم کرد و گفت خسته نباشی از این همه دوستداشتن
خندیدم و گفتم: نه قول میدم تا ته دنیا
با قیافه شاکی گفت:
آخه یکی بدرد میخوره؟ت بخوری تمومه
خیلی کمه ،خیلی
گفتم شاید ظاهرش کم نشون بده امام یک قوی ترین عددیه کهمیشناسم
یک کمیتششاید پایین باشه اما بجاش کیفیت داره
یک بزرگه ،به اندازه خدا
یک عزیزه مثل تویی که یکی یدونمی
یک پر از شکوهه ،مثل نفر اول شدن توی مسابقه ها
خیره شده بود و با دقت گوش میداد حرفم که تمام شد حس غروررا در چشمانش می دیدم
دستانم را گرفت ،خیره در چشمانم گفت:
قول بده همیشه یکی دوسم داشته باشی
جان دلم قرار است یک عمر
یکی دوستت داشته باشم.
"سیماامیرخانی"
دوستت دارم
بی آنکه بدانمچطور،کجا،یا چه وقت.
چه آسان دوستتدارم ،
بی هیچ غرور یادشواری
"تو"را اینگونه دوست دارم
چون
طریقی دیگر برایشنمی دانم
آن چنان بهمنزدیکیم
که دست های تو برگردنم
گویی دست های مناست
و آن طور در همتنیده ایم
که وقتی
چشمانت را میبندی
من به خواب میروم.
"پابلونرودا"
یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت از دست رفت کارم
ای خواجه زبر دست رحمی به زیر دستی
بر باد میتوان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت از شیشه محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم، با پنجه توانا
بیمار چشم یارم، در عین تندرستی
با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی وز بند او نجستی
"فروغی بسطامی"
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان،یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهیسنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ راسفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی کهکنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: کمی شاخههایت را کنار میزنی
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: این خورشید است. من سالهاست او را میبینم.
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: سلامخورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلیخوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوستنشدهام، تو دوست من میشوی؟
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چی؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهیابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاهمیکنم.
خورشید گریهاش را دید، دوباره گفت: باور کن من دوست خوبی برای تونیستم، اگر من باشم تو نیستی! میمیری، میفهمی؟
یخ گفت: باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثلاینکه چیزی توی دلم آب میشود.
خورشید با ناراحتی گفت: ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاهکنی تو نباید…
یخ زیر لب گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چهفایده که کسی را دوست داشتهباشی؛ ولی نگاهش نکنی!
روزها یخ به آفتاب نگاه میکرد. خورشید و درخت میدیدند که هر روزکوچک و کوچکتر میشود.
یخ لذت میبرد؛ ولی خورشید نگران بود.
یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکهی یخ را ندید. نزدیک شد. ازجای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همانجا، یکگل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب میرفت، گل هم با او میچرخیدو به او نگاه میکرد.
گل آفتابگردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.
هلیا!
احساس رقابت، احساس حقارت است.
بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم.
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست.
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.
من این را بارها تکرار کردم هلیا!
"کتاب بار دیگرشهری که دوست می داشتم - نـادر ابراهـیمی"
امشباز پیش من شیفته دل دور مرو
نورچشم منی، ای چشم مرا نور،مرو
دیگریاز نظرم گر برود باکی نیست
تو،که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
خانهما چو بهشتست به رخسار تو حور
زینبهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو
امشباز نرگس مخمور تو من مست شوم
مستمگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشقروی توام، خسته هجرم چه کنی؟
نفسیاز بر این عاشق مهجور مرو
دلرنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ایدوای دل ما، ار سر رنجور مرو
اوحدیچون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشیکم کن و از کوی وفا دور مرو
"اوحدی مراغه ای"و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
"ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق.
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم.
"حمیدمصدق"
نشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمدآفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بیا ای حاسدار مردی نهانش کن نهانش کن
از ایننکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بیا ایجان روزافزون بیانش کن بیانش کن
بیانشکرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان
نیارامدبه شرحش جان عیانش کن عیانش کن
عیانشبود ما آمد زیانش سود ما آمد
اگر توسود جان خواهی زیانش کن زیانش کن
یکی جانخواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
اگر داریچنین جانی روانش کن روانش کن
هر آن کوبحربین باشد فلک پیشش زمین باشد
هر آن ی چنین باشد چنانش کن چنانش کن
برون جهاز جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهنده ستاین جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهیکه بگریزی ز شاه شمس تبریزی
مپرانتیر دعوی را کمانش کن کمانش
"مولانا"
همه شب خواب بینم خواب دیدار
دلـیدارم دلـی بـی تـاب دیدار
تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نه تـابدوری و نه تاب دیــدار
سـریداریـم و سـودای غـم تـو
پـریداریـم و پــروای غم تـو
غمت ازهر چه شادی دلگشاتـر
دلـیداریـم و دریــای غم تـو
"قیصر امین پور"
دلبرِزمستانیِ من!
اینفصل را برای ماندن ترجیح بده،
میخواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!
میخواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنم
میخواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان، برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و با بوسهای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!
میخواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!
امامی خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل، کنارِ آتش، موسیقیِملایمی پخش کنم و سرمست شوم از هرچه عشق!
میخواهم در هوایِ سرد و آفتابیِ اسفند، سرت را روی شانه هایم دعوت کنم و زیرِ گوشتعاشقانه هایی به سبکِ خودم را زمزمه کنم!
میدانی؟
دلبرتکه زمستانی باشد،
عاشقانههایت چون برف سفید،
وچون آتش تا ابد گرم خواهد ماند!
"شقایق عباسی"
درباره این سایت